نگاهى به عرفان اسلامى با الهام ازقرآن(1)‏

پدیدآورمحمدهادی عبدخدایی

نشریهفصلنامه مشکوة

شماره نشریه‌78

تاریخ انتشار1388/01/26

منبع مقاله

کلمات کلیدیمعرفت موجودات

share 3781 بازدید
نگاهى به عرفان اسلامى با الهام ازقرآن(1)‏

محمّد هادى عبدخدائى

نگاهى به عرفان اسلامى با الهام ازقرآن ‏و عترت عليهم‏السلام (قسمت اول)
مفاهيم عرفانى در فرهنگ قرآنى تبلور خاصى دارد. آيات اين كتاب آسمانى گوياى عميق‏ترين عرفان نظرى و عملى مى‏باشد. اسامى الهى كه در قرآن آمده از عمق معرفت اسلامى حكايت مى‏نمايد و آيات بلندى كه در توحيد و ساير صفات الهى است گوياى شكوه عرفان در اين كتاب آسمانى مى‏باشد.
«و اذا سَمِعوا ما اُنزِلَ الى الرسولِ تَرى اَعيُنَهم تَفيضُ مِنَ الدمعِ مِمّا عَرَفوا مِنَ الحقِّ يقولونَ رَبَّنا آمَنّا فَاكتُبنا مع الشاهِدينَ»(2)
«و هنگامى كه آياتى را كه بر پيامبر نازل شده بشنوند چشمهاى آنها را مى‏بينى كه اشك مى‏ريزد به خاطر حقيقتى را كه دريافته‏اند، مى‏گويند پروردگارا ايمان آورديم. پس نام ما را همراه با گواهان و شاهدان مكتوب فرما».
عرفان فروغى از شكوه و جلال هستى است، طلعت نور ايزدى است، نقطه اوج انسانى و هدف و منظور از زندگى است.
سخن از عرفان بس مشكل است، دلى پاك مى‏خواهد و آدمى وارسته كه به عالى‏ترين رمز و راز هستى سخن گويد كه فرمود: «لا يَمَسُّه اِلاّ المُطَهَّرونَ»(3) بلندپروازى را بايد تا بتواند در آسمان رفيع آن بال بگشايد و غواصى را مى‏طلبد تا در اعماق ژرف آن فرو رود.
آن هم عرفان اسلامى، عرفانى ناب و خالص، عرفانى كه از چشمه وحى سرچشمه گرفته و با آب توحيد اشراب شده باشد.
آيا در توان كيست جز بلند پروازان عشق و عرفان و از پشه‏اى خرد كه بر روى اقيانوسى بيكران پرپر مى‏زند چه برمى‏خيزد، ولى «كُلٌّ يَعمَلُ عَلى شاكِلَتِه»(4)؛ هر كس مطابق طينت و خلق و خوى خود عمل مى‏كند. آرى هر كسى از ظن خود شد يار من، ولى آب دريا را اگر نتوان كشيد، پس به قدر تشنگى بايد چشيد
ما پيش از ورود به اصل مطلب ناگزير از بيان دو مقدمه هستيم:

1 ـ اسلام داراى عرفان است.

2 ـ منابع عرفان اسلامى چيست.

مقدمه اول: عرفان اسلامى

مفاهيم عرفانى در فرهنگ قرآنى تبلور خاصى دارد. آيات اين كتاب آسمانى گوياى عميق‏ترين عرفان نظرى و عملى مى‏باشد. اسامى الهى كه در قرآن آمده از عمق معرفت اسلامى حكايت مى‏نمايد و آيات بلندى كه در توحيد و ساير صفات الهى است گوياى شكوه عرفان در اين كتاب آسمانى مى‏باشد. حضور الهى و وابستگى موجودات به او و ساير مسائل عرفانى به صورت جذابى در قرآن مجيد بيان شده، چنان كه نفس و خصوصيات آن و طريقه تزكيه و تهذيبش هم در اين كتاب آسمانى به خوبى بيان گرديده است.
همچنين در دعاهايى كه از پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ائمه اطهار عليهم‏السلام روايت شده مفاهيم بلندى مشاهده مى‏شود كه معرف عرفان خالص و بى‏شائبه اسلامى است.
خطبه‏هاى نهج البلاغه هم چه در عرفان نظرى و چه در عرفان عملى از ويژگى خاصى برخوردار است، به طورى كه تا حد اعجاز مى‏درخشد.
بررسى سيره رسول اكرم و پيشوايان اسلامى و همچنين تراجم احوال شخصيتهاى برجسته اصحاب وارسته ايشان نشانگر عرفان اسلامى مى‏باشد.
شهيد آيت‏اللّه‏ مطهرى پس از طرح اينكه آيا عرفان در اسلام اصالت دارد و مانند فقه و تفسير مى‏باشد يا از علوم دخيله است مانند طب و رياضيات مى‏گويد:
«ما در اين درس اجمالاً در حدى كه روشن شود كه تعليمات اصلى اسلام مى‏توانسته است الهام‏بخش يك سلسله معارف عميق در مورد عرفان نظرى و عملى بوده باشد مطالبى مى‏آوريم، اما اينكه عرفاى اسلامى چقدر از اين تعليمات به طور صحيح استفاده كرده‏اند و چقدر منحرف شده‏اند، مطلبى است كه در اين بحثهاى كوتاه و مختصر نمى‏توان وارد شد»(5).
سپس به برخى از آياتى كه داراى نكات عميق عرفانى است اشاره مى‏نمايد و بعد مى‏گويد:«اينها و غير اينها كافى بوده كه الهام‏بخش معنويتى عظيم و گسترده در مورد خود و جهان و انسان و بالاخص در مورد روابط انسان و خدا بشود».
انديشمند مزبور در پايان بحث برخى از آياتى را كه «نيكلسون» از عرفان قرآنى انتخاب نموده است متذكر مى‏شود.
علامه طباطبائى هم براى عرفان در اسلام اصالت بسزائى قائل است و واژه آيه را كه قرآن كريم درباره آفرينش بارها به كار برده است نشانگر عمق عرفانى مى‏داند و بيانات بليغ اميرمؤمنان عليه‏السلام را مشتمل بر ذخاير بيكرانى از حقائق عرفانى و حيات معنوى معرفى مى‏نمايد(6).

مقدمه دوم: منابع عرفان اسلامى

شناخت هر مكتبى را بايد در تفكرات و سخنان اصيل آن مكتب جست و جو كرد و شناخت هر جامعه‏اى را در افراد آن جامعه. از اين رو اگر موضوعى را خواستيم به اسلام نسبت دهيم بايد از قرآن كريم و سخنان رسول اكرم و جانشينان او دريافت كنيم و اگر خواستيم به مسلمانان نسبت دهيم بايد از مسلمانان دريافت نماييم. اشتباه اين دو به يكديگر گاهى اشتباهات فراوان و بزرگى را در پى داشته است.براى نمونه در مورد فرهنگ اسلامى با توجه به نكته ياد شده حتما بايد مستند به آيه‏اى از قرآن يا مأخذى از معصوم گردد، ولى براى تبيين فرهنگ مسلمانان بايد شواهدى را از ديدگاه مسلمانان و نقش ايشان در طول قرون متمادى بيان نمود.
فرهنگ اسلامى با فرهنگ مسلمانان اختلافات متعددى دارد:
1 ـ فرهنگ اسلامى جاودانه و فراگير است، ولى فرهنگ مسلمانان به اختلاف زمانها و مكانها فرق مى‏كند.
2 ـ اولى گوياى اسلام ناب و خالص است، ولى دومى ممكن است مخلوطى از اسلام و افكار و سنن باستانى و ملى اقوام گوناگون مسلمان باشد.
3 ـ تعبد به فرهنگ اسلامى براى يك مسلمان ضرورى و لازم است، ولى تقيد به فرهنگ مسلمانان الزامى نمى‏باشد.
براى نمونه كافى است بين تركيب و واژه‏هاى اذان با شيوه معمارى گنبد و مناره مقايسه گردد؛ اولى مربوط به فرهنگ اسلامى است و دومى در ارتباط با فرهنگ مسلمانان در كشورها و قرون اسلامى مى‏باشد.
همچنين مى‏توان موضوعات ديگرى را هم نمونه آورد؛ مانند اخلاق اسلامى، فلسفه اسلامى و عرفان اسلامى كه ممكن است تفاوتهايى با اخلاق، فلسفه و عرفان مسلمانان داشته باشد.
حال براى بيان عرفان اسلامى بايد به منابع اصيل اسلامى توجه داشت و با استناد به آنها سخن گفت و گرنه ممكن است مخلوطى از تفكرات برخاسته از آراء و عقايد ملل گوناگون تحويل داده شود.سخن ما در اين گفتار درباره عرفان ناب اسلامى است و از اين رو تصميم بر آن است كه استشهاد به آيات و روايات گردد و حتى الامكان از اختلاط به غير آن پرهيز شود.

راههاى معرفت

براى شناخت و معرفت راههاى متعددى وجود دارد كه به طور كلى مى‏توان آنها را در سه راه خلاصه كرد: راه علم، راه عقل و راه عرفان. راه علم از حس شروع مى‏شود و با تجربه و آزمايش تكميل مى‏يابد و راه عقل از فكر آغاز مى‏گردد و به وسيله منطق و برهان تقويت مى‏گردد و راه عرفان از فطرت و وجدان برمى‏خيزد و با تزكيه و عبادت شكوفا مى‏شود.
معرفت الهى در سرلوحه معارف قرار گرفته است، ولى اين سه راه را به عنوان طرق اصلى براى هر حقيقت اصيلى مى‏توان بيان نمود؛ مثلاً براى دريافت خوبى عدالت و زشتى ظلم مى‏توان از سه راه طى طريق نمود. يك دانشمند به ارزش عدالت از طريق علم دسترسى پيدا مى‏كند؛ مثلاً يك جامعه‏شناس يا حقوقدان ضرورت آن را در كاوشهاى اجتماعى مى‏يابد و يك فيلسوف با تجزيه و تحليل عقلايى و يك فرد وارسته اخلاقى هم با فطرتى پاك و بدون آلايش.
سومى زيبايى عدالت و زشتى ظلم را با وجدان خود درك مى‏كند و از هرگونه ظلمى تنفر دارد. او با فطرت پاكش از زجر يك كبوتر رنج مى‏برد و از گرسنگى يك انسان استعمار زده زجر مى‏كشد و هيچ گونه نيازى نه به دليل علمى دارد و نه به برهان فلسفى.
گر چه علم و عقل هم حسن عدالت و قبح ظلم را اثبات مى‏كند، ولى ممكن است يك دانشمند در فرمولهاى علمى گرفتار دغدغه گردد و يك فيلسوف هم در برهانى بودن آن تشكيك كند، ولى يك عارف آن را شهود مى‏نمايد و گرفتار هيچ گونه دغدغه و تشكيكى هم نمى‏گردد.
اين سه نه تنها با يكديگر منافات ندارند، بلكه اگر خالى از اشتباه باشند مؤيد يكديگر هستند؛ يكى منتهى به درك شهودى مى‏شود، دومى عقلانى و سومى تجربى.

هر كس به زبانى سخن از وصف تو گويد.

در فرهنگ اسلامى علم و عقل و عرفان هر كدام ارزش ويژه خود را دارند و هر يك راه ارزنده‏اى براى دريافت حقيقت مى‏باشند. اين سه، نه تنها منافاتى با يكديگر ندارند، بلكه رهنمود به يك هدف و مقصود مى‏دهند و پايان همه يكى است.
قرآن كريم بارها از علم تجليل كرده است. همچنين در اين كتاب آسمانى به صورت مكرر به عقل و اِعمال قواى آن مانند تفكر و تدبر و تعقل ارجاع شده است و نيز اين سند ارزنده الهى لبريز از مفاهيم عرفانى مى‏باشد.
در مورد علم مى‏فرمايد: «اِنَّما يَخشَى اللّه‏َ مِن عِبادِهِ العُلماءُ»(7).
تنها بندگان دانشمند خداوند از او خشيت دارند.
البته بيمى كه برخاسته از نظر به ابهت و عظمت ذى الجلال است منحصر به علماء و دانشمندان مى‏باشد.
در مورد عقل هم مى‏فرمايد: «اِنَّما يَتَذَكَّرُ اولوا الالبابِ»(8).
تنها صاحبان خرد متذكر و متنبه مى‏شوند.
و در مورد عرفان هم مى‏فرمايد: «اَوَلَم يَكفِ بِرَبِّك أنّه عَلى كُلِّ شَى‏ءٍ شَهيدٌ»(9).
آيا كفايت نمى‏كند كه پروردگارت نسبت به هر چيز حضور دارد.
علم و عقل و عرفان هر سه چراغهايى تابناك هستند كه آدمى را هدايت مى‏كنند. تبيين راه علم و عقل را به فرصت ديگرى محول مى‏نماييم، در اينجا اشاره‏اى به راه عرفان خواهيم داشت. البته اين سه راه مربوط به انسانهاى عادى است، ولى انبياء الهى راهى بسيار برتر را هم در اختيار داشتند كه عبارت از راه وحى و الهام مى‏باشد كه با افاضات الهى هم خودشان منور مى‏گردند و هم به ديگران نورافشانى مى‏كنند. راه وحى راهى روشن، بلكه تابان است كه خالى از هر نوع اشتباه و خطا مى‏باشد. از اين رو معيار براى هرگونه معرفت قرار مى‏گيرد و با استفاده ديگران از ساحت مقدس پيامبران راه سمع و نقل بر روى آنان گشوده مى‏گردد.

راه عرفان

راه عرفان راهى روشن، جذاب و نزديك به معرفت الهى است؛ زيرا در اين راه واسطه‏اى در استدلال وجود ندارد و آفتاب خود دليل آفتاب مى‏گردد، همچنانكه امام عارفان و امير مؤمنان فرمود: «اعرفوا اللّه‏َ بِاللّه‏ِ».(10)
خداى را با خود خدا بشناسيد.
و خودش هم در پيشگاه الوهيت مى‏گفت: «يا مَن دَلَّ على ذاتِه بذاتِه»(11).
اى كسى كه به ذات خود بر ذات خويش دلالت مى‏كند.
معرفت عرفانى به طور مستقيم از فيوضات احديت سرچشمه مى‏گيرد و هستى او را دليل او مى‏داند نه چيز ديگرى را، چنان كه سيد عارفان و زينت عابدان در مناجاتش مى‏گفت: «بك عرفتُك و انتَ دللتنى عليك و دعوتَنى اليك و لو لا انت لم ادر ما انت»(12).
به واسطه خودت من تو را شناختم و تو مرا راهنمايى بر خودت كردى و به سوى خويش خواندى و اگر تو نمى‏بودى من تو را نمى‏شناختم.
شبيه اين مطلب را مى‏توان در سخنان سنت انسلم مشاهده كرد.
عارف بيش از هر چيز توجه به خورشيدى دارد كه او آينه‏هاى وجودى را منور ساخته، و توجه به هستى بى‏نهايتى دارد كه به ديگران هستى بخشيده و به بى‏نياز مطلقى رو مى‏آورد كه فقيران را غنى ساخته است. از اين رو در بينش خويش همه چيز را به خدا نيازمند مى‏بيند و او را بى‏نياز از همه چيز.
همچنانكه شهيد عارفان و سيد شهيدان عاشقانه مى‏گفت:
«كيف يُستَدَلّ عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك»(13).
چگونه استدلال مى‏شود براى تو به آن چيزى كه در وجودش نيازمند به تو مى‏باشد.
او خدا را آشكارتر از هر چيز مى‏بيند و مدلول را روشن‏تر از هر دليل.
«ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المُظهر لك»(14).
پروردگارا! آيا براى غير تو ظهورى بيشتر از تو مى‏باشد تا خواسته باشد او ظاهركننده تو گردد؟!
«متى غبتَ حتى تحتاجَ الى دليل يَدُلُّ عليك و متى بعدتَ حتى تكون الآثار هى التى توصل اليك»(15).
كى تو غائب شده‏اى تا نياز به دليلى داشته باشى كه دلالت بر تو كند و كى تو دور شده‏اى تا آثار، آدمى را به تو رساند.
عارف در هاله‏اى از انوار الوهيت قرار مى‏گيرد، به طورى كه در پرتو آن خودش هم منور مى‏گردد و اشعه پرفروغ آن را در روح و وجدانش لمس مى‏كند و از اين رو پس از رسيدن به مدلول نيازى به دليل و برهان ندارد، همچنانكه ائمه هدى در نيايش خويش مى‏گفتند: «فَالحِقنى بنور عِزّك الاَبهج فاكون لك عارفا و عن سواك منحرفا»(16).
پروردگارا! مرا ملحق كن به نور عزت درخشان‏تر خويش تا آنكه عارف به تو گردم و از غير تو روى برگردانم.
اشعه تابناك عرفان دل عارف را چنان منور مى‏سازد كه جمال زيباى الهى را مى‏بيند و پيوسته در حال حضور به سر مى‏برد و در پيشگاه عظمت او به عبادت مى‏پردازد.
يكى از احبار به خدمت امير مؤمنان رسيد و گفت: آيا پروردگارت را هنگام پرستش او ديده‏اى؟
امام عارفان فرمود: «ما كنتُ أعبد ربّا لم أره».
من آن نيستم كه پروردگارى را كه نديده‏ام بپرستم.
حبر مزبور گفت: چگونه ديده‏اى؟
امام فرمود: «لا تدركه العيون فى مشاهدة الابصار و لكن رأته القلوب بحقائق الايمان»(17).
ديدگان هنگام نظر او را درك نكنند، ولى دلها آن را به حقيقت ايمان ديده‏اند.
در اينجا كاملاً روشن مى‏گردد كه عبارت مولاى متقيان بر مبناى شهود و رؤيت است، ولى رؤيت و شهودى مبتنى بر عرفان و ايمان.
على بن شعبه حرانى در روايتى مى‏گويد كه امام صادق عليه‏السلام مقدارى در مورد شناخت پروردگار سخن گفته، معرفتهاى جاهلانه را مردود شمردند. سپس شخصى گفت: چگونه به توحيد الهى مى‏توان دست يافت؟
حضرت فرمود: «باب البحث ممكن و طلب الخروج موجود، ان معرفة عين الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عينه».
راه بحث امكان‏پذير و راه فرار از اين اشكالات باز است، انسان نسبت به هر چيزى كه حاضر است اول به عين آن معرفت يافته و آن را متمايز از ديگرى شناخته و سپس به اوصاف آن پى مى‏برد به خلاف غائب كه اوصاف آن را پيش از عين آن مى‏شناسد.
شخصى مى‏گويد: «و كيف عين الشاهد قبل صفته؟»
چطور حاضر عينش قبل ا ز صفتش شناخته مى‏شود.
امام فرمود: «تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسك به و لا تعرف نفسك من نفسك و تعلم ان ما فيه له و به كما قالوا ليوسف ءَاِنّك لانت يوسف قال «أنا يوسف و هذا اخى» فعرفوه به و لم يعرفوه بغيره، و لا اثبتوه من انفسهم بتوهّم القلوب»(18).
فرمود: تو نخست حاضر (خدا) را مى‏شناسى و به علم او پى مى‏برى و به خودت به وسيله او شناخت پيدا مى‏كنى و خودت را از ناحيه خودت نمى‏شناسى و مى‏فهمى كه هر چه در نفس توست مال اوست و به او قائم است.
سپس امام عليه‏السلام به شناخت برادران يوسف مثال مى‏زند كه پس از ديدن يوسف گفتند: آيا تو همانا يوسف هستى؟
يوسف گفت: من يوسف هستم و اين هم برادر من مى‏باشد.
آنها يوسف را به خود يوسف شناخته و نه بغير او، و همچنين او را از ناحيه خودشان به واسطه توهّمات نفسانى اثبات نكردند.
امام مى‏فرمايد همچنانكه يوسف را به وسيله خود او و بدون واسطه شناختند، عارفان هم خدا را پس از شهود به وسيله خود خدا مى‏شناسند نه به واسطه غير او.
مرحوم علامه طباطبائى در ذيل همين روايت درباره جمله «و تعرف نفسك به» مى‏فرمايد: «وانكشف له عند ذلك من حقيقة نفسه انّها الفقيرة الى اللّه‏ سبحانه المملوكة له»(19).
براى عارف آشكار مى‏شود از درك حقيقت و واقعيت نفس خويش كه او فقير و محتاج به پروردگار سبحان و مملوك او مى‏باشد.
نيز علامه در ذيل روايت امير مؤمنان كه فرمود: «المعرفة بالنفس انفع المعرفتين» مى‏گويد: ظاهرا مراد از معرفتين، معرفت آفاقى و انفسى است و پس از آنكه معرفت انفسى را برتر از معرفت آفاقى مى‏داند به واسطه آنكه در معرفت نفسانى علم حضورى وجود دارد و در معرفت آفاقى علم حصولى، سپس مى‏فرمايد:
«فاذا اشتغل الانسان بالنظر الى آيات نفسه و شاهد فقرها الى ربّها و حاجتها فى جميع اطوار وجودها وجَد أمرا عجيبا، وجد نفسه متعلّقة بالعظمة و الكبرياء متصلة فى وجودها و حياتها و علمها و قدرتها و سمعها و بصرها و ارادتها و حبّها و سائر صفاتها و افعالها بما لا يتناهى بهاءً و سناءً و جمالاً و جلالاً و كمالاً من الوجود و الحياة و العلم و القدرة و غيرها من كلّ كمال»(20).
هنگامى كه انسان مشغول مطالعه در آيات نفسانى خويش گردد و فقر و نياز او را در كليه حالاتش به پروردگار خويش مشاهده نمايد موضوع عجيبى را درك مى‏كند، خودش را وابسته به عظمت و كبرياى الهى مى‏بيند و خود را در هستى و زندگى، علم، قدرت، شنيدن، ديدن، اراده، محبت و سائر صفات و افعال خويش متصل به وجودى مى‏بيند كه در بهاء و زيبايى و جلال و كمال و حيات و علم و قدرت و سائر كمالات بى‏نهايت و بى پايان است.
آرى او خود را متصل به درياى بى‏پايانى از نور مى‏بيند، ذره‏اى است كه در شعاع خورشيد قرار گرفته و آينه‏اى است كه در مقابل تابش اشعه پر فروغ او واقع شده و هر كجا نورى است از انوار خداست.
دست‏پروردگان مكتب ولايت هم در مواقعى از طريق عرفانى به وجود پروردگار رهنمود مى‏دادند، همچنانكه منصور بن حازم اين موضوع را خدمت امام صادق عليه‏السلام بيان كرده مى‏گويد: «انّى ناظرتُ قوما فقلتُ لهم انّ اللّه‏ جلّ جلاله اجلّ و اعزّ و اكرم من ان يُعرَف بخلقه، بل العباد يُعرَفون باللّه‏.
فقال عليه‏السلام : رحمك اللّه‏»(21).
من با مردمى مناظره كردم و به ايشان گفتم كه خداى جل جلاله، بزرگوارتر و ارجمندتر و گرامى‏تر است از اينكه توسط مخلوقش شناخته شود، بلكه بندگان به سبب خداوند شناخته شوند.
امام فرمود: خدايت رحمت كناد.
حتى عرفان الهى به معرفت انبياء و اولياء هم نياز ندارد، بلكه معرفت آنان نيازمند شناخت خداوند است، همچنانكه در دعا گفته مى‏شود: «اللهم عرّفنى نفسك، فانّك ان لم تعرّفنى نفسك لم اعرف رسولك». البته اولياء الهى بهترين راهنما براى او مى‏باشند.

سرچشمه عرفان

همان طور كه گفته شد، راه عرفان از فطرت و خلقت آغاز مى‏شود و هر چه گنجينه فطرت مصفاتر گردد جلوه‏هاى عرفانى بيشتر مى‏شود بمانند هر خلق و خوى شريف اخلاقى كه فرمود: «اِنّا هَدَيناه السَّبيلَ اِمّا شاكِرا و اِمّا كَفورا»(22).
ما به انسان راه را نشان داديم، يا شكرگزارى مى‏كند (و در آن صراط حركت مى‏نمايد) و يا ناسپاسى كرده (از راه منحرف مى‏شود).
دل مانند آيينه‏اى است كه ابتدا تابشى از انوار الوهيت در آن پرتو افكنده هر چه آيينه صيقل يابد از آن بهره بيشترى مى‏برد تا جايى كه ممكن است غرق در انوار گردد و يكپارچه درخشان شود، ولى با آلودگى شبهه و گناه مكدر مى‏گردد وتاريك مى‏شود، تا آنجا كه ممكن است محروم از انوار الهى شده، غرق در ظلمت گردد.
در مكتب دين هر انسانى بر فطرت توحيد چشم به جهان مى‏گشايد و انگيزه خداجويى در وجدان و نهاد اوست، همچنانكه رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «كلّ مولود يولد على الفطرة يعنى المعرفة بانّ اللّه‏ خالقه»(23).
هر نوزادى بر فطرت متولد مى‏شود؛ يعنى خدا عزوجل را خالق خويش مى‏داند.
عواملى مانند شبهه، محيط، تربيت غلط و غفلت است كه او را منحرف مى‏سازد و از اين رو اگر بر فطرت الهى خويش باقى بماند اين حس باطنى شكوفا مى‏گردد، همچنانكه حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام پس از برشمردن نعمتهايى كه خداوند متعال در جسم انسان عنايت نموده مى‏فرمايد: «حتى اذا اكتملت فطرتى و اعتدلت مرتى اوجبتَ علىّ حجّتك بان الهمتَنى معرفتك و روّعتَنى بعجائب حكمتك»(24).
هنگامى كه خلقت من كامل گرديد و مزاج من معتدل شد حجت خود را بر من لازم نمودى به اينكه معرفت خويش را به من الهام فرمودى و مرا به واسطه عجائب حكمت خود بى‏تاب ساختى.
هدايت آغازين از طرف اوست و جذبه نخستين از سوى معشوق مى‏بايد و گرنه كوشش عاشق بيچاره به جايى نمى‏رسد كه فرمود: «يا مَن هدانى للايمان قبل ان اعرف شكر الامتنان»(25).
اى پروردگارى كه مرا هدايت به ايمان كردى پيش از آنكه شكر انعام را بشناسم.
امام سجاد عليه‏السلام هم پس از آنكه آفرينش آفريدگان را بيان مى‏نمايد مى‏فرمايد: «ثم سلك بهم طريق ارادته و بعثهم فى سبيل محبّته»(26).
سپس ايشان را به راه ارادتش روان ساخت و رهسپار طريق محبتش فرمود.

ايمان به معبود و عشق به پرستش در سرشت آدمى

صفات و اعتقاداتى كه با سرشت و خلقت آدمى عجين گشته در قالب زمان و مكان نمى‏گنجد. از اين رو مشاهده مى‏شود كه در طول تاريخ در هر زمان و مكانى عشق به پرستش وجود داشته و دارد و وجود اين همه معابد و مساجد و موقوفات وابسته بدان از اين انگيزه درونى حكايت مى‏كند.
اگر با يك نظر وسيع و همه جانبه به تمام جهان بنگريم، مشاهده مى‏كنيم كه ميليونها هكتار زمين به عشق معبود زير پوشش كليسا و كنيسه و مسجد است. همچنين ميلياردها ثروت وقف آنها و مراكز عام المنفعه در راه خدا گرديده است. اين ايثار و اخلاص در كليه مكانها و در تمامى زمانهاست.
اين موضوع از يك انگيزه درونى در انسانيت حكايت مى‏كند كه پيوسته در همه قرنها و در همه‏مكانها وجود داشته و دارد، هم انسان سفيدپوست در وجدان خود ايمان به معبود را احساس مى‏كند و هم انسان سياه پوست، هم بشر ماقبل تاريخ و هم انسان قرن بيستم. اين همگانى و هر مكانى و همه آنى دلالت بر يك وجدان همگانى در نهاد انسانها مى‏كند، همچنانكه مهر مادرى در دل هر مادرى نهاده شده و عشق فرزندى در او به وديعه گذاشته شده است.
يكى از بهترين شاخصه‏هاى ارزشهاى وجدانى و وجه مميز بين آنها و آداب و عادات قومى و قراردادى همين است كه اولى در محدوده‏اى نمى‏گنجد، ولى دومى در انحصار زمان و مكان با مليت خاصى مى‏باشد.

عارف كيست

عرفان مقام بلند و بالايى است كه در اوج حقائق قرار گرفته و دست هر كسى بدان راه ندارد. تنها بلند پروازانى را مى‏طلبد كه با بال معرفت و اطاعت به پرواز آيند تا در مسير آن قرار گيرند. دل وارسته‏اى مى‏خواهد و كردار شايسته‏اى تا به عالى‏ترين مقصد و مقصود هستى نزديك شود و در مقام قرب جاى گيرد كه فرمود: «يَومَ لا يَنفَعُ مالٌ و لا بَنونَ. إلاّ مَن اَتَى اللّه‏َ بِقَلبٍ سَليمٍ»(27).
در دل عارف آرزويى جز خدا وجود ندارد كه امام عارفان و امير مؤمنان در دعايش اشك مى‏ريخت و مى‏گفت: «يا غاية آمال العارفين»(28)؛ اى پايان آرزو و مقصد و مقصود عارفان.
و در دعاى جوشن كبير هست:«يا من هو منتهى همم العارفين»(29).

اى خدايى كه نهايت و پايان همت و مقصود عارفان هستى.

دلبستگى عارف به خداست و سرور و شادمانى او در مناجات وى خلاصه مى‏گردد، همچنانكه در همان دعا گفته مى‏شود: «يا سرور العارفين»(30)؛ اى شادمانى دل عارفان.
عارف هميشه با خدا عشق مى‏ورزد و او را همراه دل خويش مى‏يابد و هيچ گاه غفلت از او نداشته، از وى دور نيست كه فرمود: «يا من لا يبعد عن قلوب العارفين»(31).

اى كسى كه از قلبهاى عارفان دور نيستى.

عارف از هر دو جهان آزاد است و از هر تعلقى غير از علقه الهى وارسته است كه امام عارفان فرمود: «العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزّهها عن كل ما يبعدها»(32).
عارف كسى است كه نفسش را بشناسد، بنابراين آن را از آنچه او را از خدا دور مى‏سازد، آزاد گرداند و پاكيزه نمايد.
براى عارف، خدا مجهول و ناشناخته نيست كه در پى او به دليلى چنگ زند، بلكه او را از هر كسى بهتر مى‏شناسد، همچنانكه فرمود: «يا معروف العارفين»(33)؛ اى كسى كه نزد عارفان شناخته شده‏اى.
عارف غرق در انوار ايزدى است و فروغ او تا اعماق دلش ريشه كرده است، همچنانكه امام سجاد عليه صلوات اللّه‏ مى‏فرمايد: «و سبحات وجهه لقلوب عارفيه شائفه».

انوار ايزدى دلهاى عارفانش را جلا داده و روشن ساخته است.

او خوب مى‏داند كه آدمى چه گوهر گرانبهايى است و از اين رو دل را اسير غير نمى‏سازد و از هر نامحرمى او را پاك مى‏دارد و از هر چه او را از خدايش دور مى‏كند منزه مى‏گرداند، همچنانكه خداوند يكى از پيامبران بزرگ حضرت ابراهيم را بدين صفت ستوده است كه مى‏فرمايد: «اِذ جاء رَبَّه بِقَلبٍ سَليمٍ»(34).

هنگامى كه به محضر پروردگارش با قلبى سالم رفت.

آرى قلب او سالم از هر آلودگى بود، سالم از شرك، سالم از گناه و سالم از هر نامحرمى.
عارف به هيچ مسكّن و آرام‏بخشى رضايت نمى‏دهد و بجز سكون به اللّه‏ به هيچ چيز ديگر آرامش ندارد «و مساكن ترضونها»(35) نمى‏شناسد.
عرفان درجات و مقاماتى دارد و شاهبازان اين طريقه پيوسته از پروردگار متعال عالى‏ترين مقام و تداوم در آن را خواستار بودند، همچنانكه امام سجاد در مناجاتش مى‏گفت: «واجعلنى من اخصّ عارفيك».

پروردگارا مرا از عارفان ويژه خويش قرار ده.

محور عرفان

اولين سخن در عرفان شناخت خداوند و يگانگى اوست، همچنانكه امام عارفان و اميرمؤمنان مى‏فرمايد: «اول الدين معرفته و كمال معرفته التصديق به و كمال التصديق به توحيده»(36).
آغاز دين شناخت اوست و كمال شناخت او تصديق وى است و كمال تصديق به او يگانه‏دانستن اوست.
توحيد الهى خورشيد تابناكى است كه در عرفان اسلامى مى‏درخشد، توحيد زيربناى كليه تفكرات دينى است و توحيد روح و جان اعمال و دستوارت اسلامى است. توحيد بى‏شائبه و خالصى را كه قرآن معرفى مى‏كند بيانگر اوج معرفت اسلامى است. قرآن لبريز از توحيد و توجه به پروردگار متعال مى‏باشد كه در عالى‏ترين سطح عرفانى قرار گرفته است.
در عرفان اسلامى وجود پاينده و پايدار به ذات مقدس الهى انحصار دارد، به طورى كه بقيه موجودات وابسته بدو مى‏باشند و هيچ گونه استقلالى از خود ندارند.
يكى از اسماء الهى «قيوم» است، قيوم يعنى وجود قائم به ذات، پاينده، وجودى كه هستى او به خودش مى‏باشد و هستى ديگران به او بستگى دارد، حافظ همه چيز در صحنه آفرينش است و هر چيزى در زير پوشش و احاطه قدرت او مى‏باشد. قرآن كريم مى‏فرمايد: «اللّه‏ لا الهَ اِلاّ هو الحَىُّ القَيُّوم»(37).
پروردگارى كه هيچ معبودى جز او نيست، زنده و پاينده است.
واژه «قيوم» صيغه مبالغه است؛ يعنى وجود بى‏نياز الهى ذره‏اى وابسته به ديگرى نيست و وجودات ديگر هم به تمام معنى نيازمند به او هستند.
در قرآن كريم حضور الهى بر كليه موجودات به صورت دائمى و هميشگى بارها بيان شده است، تا آنجا كه پس از اشاره به آيات آفاقى وانفسى مى‏فرمايد: «اَوَلَم يَكفِ بِرَبِّك أنّه عَلى كُلِّ شَى‏ءٍ شَهيدٌ»(38).
آيا اينكه پروردگار تو بر هر چيز حضور دارد كافى نمى‏باشد.و امير مؤمنان چقدر برجسته و جالب اين حضور را بيان نموده و فرموده است: «ما رأيتُ شيئا الا و رأيتُ اللّه‏َ قبلَه و بعدَه و معه».

آفريننده و آفريده

در مورد رابطه بين آفريننده يا خالق و مخلوق، اهل علم و فلسفه و عرفان هر يك تعبيراتى دارند. گروهى محرك و متحرك، جماعتى مؤثر و اثر، عده‏اى علت و معلول، جمعى واجب و ممكن، پاره‏اى شى‏ء و فى‏ء، برخى جمال و آينه، و تعدادى هم يم و نم (دريا و رطوبت) گفته‏اند، ولى گوياترين و صادقانه‏ترين تعبير همان است كه قرآن مجيد مى‏فرمايد كه همان «آيه» مى‏باشد. اين كتاب آسمانى در دهها مورد جهان و پديده‏هاى شگرف آن را آيات الهى معرفى مى‏كند، همچنانكه مى‏فرمايد: «و مِن آياتِه خَلقُ السَّمواتِ و الارضِ و ما بَثَّ فيهما مِن دابَّةٍ»(39).
از نشانه‏هاى پروردگار، آفرينش آسمانها و زمين و جنبندگانى است كه در آن دو پراكنده هستند.
آيه كامل‏ترين تعبير ممكن است. آفريدگان كلمات وجودى هستند كه نشانگر آفريننده مى‏باشند، نشانگر علم و قدرت او و نشانگر جمال و جلال او.
غناء الهى و فقر آفريدگان در عرفان اسلامى كاملاً مشهود است و در اين جهت تبعيضى هم بين آفريدگان وجود ندارد، بلكه همگان به ساحت مقدس ذى‏الجلال نياز دارند. قرآن مجيد در مورد انسانها مى‏فرمايد: «يا اَيُّها الناسُ اَنتُمُ الفُقَراءُ اِلَى اللّه‏ِ وَ اللّه‏ُ هو الغَنِىُّ الحَميدُ»(40).
اى انسانها، شما نيازمندان به پروردگار هستيد و خداوند تنها بى‏نياز ستوده است.
او بى‏نياز ستوده است(41) و بى نياز بردبار است(42) (در مقابل بديهاى بندگان) و بى نياز صاحب رحمت است(43) و بى نياز از جميع جهانيان مى‏باشد(44). اوست كه ديگران را بى‏نياز مى‏گرداند، همچنانكه فرمود: «و اَنَّه هُوَ اَغنى و اَقنى»(45).
او «پروردگار» كسى است كه بى‏نياز مى‏كند و سرمايه مى‏دهد.
عالم و آدم در پيشگاه عظمت اللّه‏ صفرهايى بيش نيستند كه خود به خود شأنى ندارند، ولى هنگامى كه وابسته و متعلق به او مى‏گردند، ارزشى پيدا مى‏كنند.
سيد شهيدان و شهيد عارفان در مناجات خويش مى‏گويد:
«الهى كيف استعز و في الذلة اركزتَنى، ام كيف لا استعز و اليك نسبتَنى، الهى كيف لا افتقر و انت الذى فى الفقراء اقمتَنى، ام كيف افتقر و انت الذى بجودك اغنيتنى»(46).
پروردگارا چگونه اظهار عزت كنم، در حالى كه در ذلت قرارم دادى، يا چگونه اظهار عزت ننمايم، در حالى كه مرا به خودت نسبت داده‏اى. پروردگارا چگونه محتاج نباشم، حال آنكه مرا در ميان فقرا قرار داده‏اى، يا چگونه خود را محتاج بدانم، در حالى كه با جود و كرمت بى‏نيازم گردانيده‏اى.
همين امام بزرگوار دو صحنه را به خوبى ترسيم مى‏كند؛ يكى شكوه ايزدى و ديگرى فقر انسانى، در يك طرف همه‏اش احسان و انعام و در طرف ديگر همه‏اش نياز و تقصير.
آنجا كه نام پروردگار را بيان مى‏كند مى‏گويد:«انت الذى انعمتَ، انت الذى احسنتَ، انت الذى اجملتَ...»
تو همانى كه نعمت عطا كردى، تو همانى كه نيكى كردى، تو همانى كه زيباگونه رفتار كردى.
و هنگامى كه نام خود را به ميان مى‏آورد مى‏گويد:«انا الذى اسأتُ، انا الذى اخطأتُ، انا الذى هممتُ»(47).
من همانم كه بدى كردم، من همانم كه خطا كردم، من همانم كه اهتمام به تقصير ورزيدم.
مشابه آن را در مناجاتهاى پدر بزرگوارش اميرمؤمنان و امام عارفان هم مشاهده مى‏كنيم كه در پيشگاه الوهيت با دلى زار و ديده‏اى اشكبار مى‏گفت:«... مولاى يا مولاى انت العظيم و انا الحقير و هل يرحم الحقير الا العظيم. مولاى يا مولاى انت القوى و انا الضعيف و هل يرحم الضعيف الاالقوى»(48).
آقاى من، اى آقاى من، تو بزرگ و با عظمت هستى و من خرد و كوچك هستم و آيا فرد حقير را جز شخص بزرگ رحم مى‏كند؟
آقاى من، اى آقاى من، تو نيرومندى و من ناتوان و آيا فرد ناتوان را جز نيرومند مورد ترحم قرار مى‏دهد؟
امام سجاد عليه‏السلام هم در مناجات خويش مى‏گويد:«يا غنى الاغنياء ها نحن عبادك بين يديك و انا افقر الفقراء اليك فاجبر فاقتنا بوسعك سبحانك نحن المضطرّون الذين اوجبت اجابتهم»(49).
اى ثروت ثروتمندان، اينك ما بندگانت در پيشگاه تو هستيم و من نيازمندترين نيازمندان به تو هستم. با گستردگى بذل و عطاى خويش فقر و نياز ما را جبران فرما، منزهى تو ما درماندگانى هستيم كه تو لازم دانسته‏اى پذيرش آنها را.

عظمت الهى و خُردى انسان

عارف به جايى مى‏رسد كه فقط عظمت و بزرگى را در ذات مقدس ذى‏الجلال مى‏شناسد و ديگران را در پيشگاه او خُرد و كوچك مى‏بيند.
امير مؤمنان در جنگ صفين خطبه غرائى را ايراد نمود، يك نفر از ارادتمندان به صورت مبالغه‏آميزى وى را ستود، حضرت فرمود:«انّ مِن حق مَن عظم جلال اللّه‏ فى نفسه و جل موضعه من قلبه ان يصغر عنده لعظم ذلك كل ما سواه»(50).
كسى كه جلالت خدا نزد او با اهميت و مرتبه‏اش در دل او بلند است سزاوار است كه به واسطه بزرگوارى و بلند مرتبه بودن خدا هر چيز غير از او را كوچك بشمارد.
عارف شيفته الهى است. عارف سراپا غرق در ابهت كمال و عظمت جلال است، تا آنجا كه فقط وجود بى‏پايان او را مى‏بيند و تنها سر به آستان او مى‏سايد، نه خود را مى‏شناسد نه غير را و فقط او را، خود را به صورت ذره‏اى در شعاع خورشيد، بلكه پر كاهى در محضر جلال مى‏بيند و غير را هم به صورت ذراتى وابسته و موجوداتى كاملاً نيازمند، تا آنجا كه عاشقانه در مورد پروردگار مى‏گويد: «سبحانك ما اعظم شأنك...»(51).
و در باره خويش مى‏گويد: «و ما انا يا سيّدى و ما خطرى»(52)؛ من كِه هستم اى آقاى من و چه اهميتى دارم و در مورد ديگرى هم مى‏گويد: «عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم»(53).
خالق در نزد ايشان بزرگ است؛ در نتيجه هر چه غير از او مى‏باشد در ديدگاه آنان خرد و كوچك است.
عارف در پيشگاه عظمت و جلال كبريايى غرق حيرت است. از اين رو مى‏سرايد كه: «فلسنا نعلم كنه عظمتك الا نعلم انّك حىّ قيّوم».
پروردگارا به كنه بزرگى و جلال تو آگاهى نداريم مگر آنكه همين قدر مى‏دانيم كه تو زنده و پاينده هستى. حيات اصيل و جاودانه از آنِ توست و قوام كليه موجودات به تو(54).
قدرتها، عزتها و تملكها همه وابسته و موقتى و اعتبارى هستند و تنها واقعيت و حقيقت و دوام، از آنِ خداوند سبحان است.
«و كلّ عزيز غيره ذليل و كلّ قوى غيره ضعيف و كلّ مالك غيره مملوك»(55).
هر عزيزى بجز او ذليل است و هر نيرومندى بجز او ناتوان است و هر مالكى به غير او مملوك است.
همه عالم، در قبضه قدرت اوست؛ چه خواسته و چه ناخواسته.
«و لَه اَسلَمَ مَن فِى السَّمواتِ و الارضِ طَوعا و كَرها»(56).
تسليم اوست هر چه در آسمانها و زمين است؛ چه خواسته و چه ناخواسته.
بى‏شك فردى كه به زبان انكار خدا را مى‏كند سلولهاى زبانش در قبضه قدرت الهى است. اميرمؤمنان مى‏فرمايد: «كلّ شى‏ء خاشع له و كلّ شى‏ء قائم به، غِنى كلّ فقير و عِزّ كلّ ذليل و قوّة كلّ ضعيف و مفزع كلّ ملهوف»(57).
هر موجودى در پيشگاه عظمت او خاضع و خاشع است و هر وجودى به او پاينده است و قوام دارد، بى‏نيازكننده هر فقير و عزت‏بخش هر ذليل و نيرودهنده هر ناتوان و پناهگاه هر اندوهناك است.

ثمرات عرفان

عرفان ثمرات ارزشمند فراوانى دارد؛ مانند انس به خدا، اطمينان و آرامش دلها، تسليم و رضا، عبادت و اطاعت كه در رأس آنها مى‏توان عشق و محبت به ساحت مقدس الهى را دانست.
محبت و عشق يكى از ثمرات دل‏انگيز عرفان است. خداوند متعال مى‏فرمايد:
«والذين آمنوا اَشَدُّ حُبّا للّه‏ِِ»(58).
و آنهايى كه ايمان آوردند شديدترين محبت را نسبت به خداوند دارند.
نتيجه جهالت هم دشمنى و عداوت است، همچنانكه امام عارفان فرمود: «الناس اعداء ما جهلوا»(59).
مردمان دشمن چيزى هستند كه نشناسند.
ايمان كه خود پديده عرفان است رابطه تنگاتنگى با محبت دارد.
فضيل بن يسار از امام صادق عليه‏السلام پرسيد كه آيا حب و بغض جزء ايمان است. امام عليه‏السلام فرمود: «هل الايمان الاالحبّ و البغض»(60).
آيا ايمان جز دوستى و دشمنى چيز ديگرى است؟
در مكتب عرفان محور محبت خداست، همچنانكه امام سجاد عليه‏السلام در دعايش مى‏گويد: «اسألك حبّك و حبّ من يحبّك و حبّ كل عمل يوصلنى الى قربك»(61).
پروردگارا از تو مى‏خواهم محبت خود را به من عنايت فرمايى و محبت هر كسى كه تو را دوست مى‏دارد و محبت هر كارى كه مرا به تو نزديك مى‏سازد.
از اين رو محبت را در سه بخش مى‏توان تبيين نمود: